جرم عاشقانه

عشق...!

آشتی شددددددددددددددددددددددددددییییییییییییییییییییییم

قفونه آبجیام بلللللللللللللم که دلشون نمیاد تنهام بزارررررررررررن

بوووووووووووس به جفتشوووووووووووووووون

یوهوووووووووووووو آشتی آشتی 5 شنبه میریم تو کشتی....یعنی کشتی نه، خونه ی ما

جونمی جووووووووووووون

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 23:30 توسط boshra| |

 

روزهای انتظار

 

 

 

چه عاشقانه مرا می شکند...


و تو چه سرد از من عبور می کنی


یک شب مه گرفته


و حرفهایی تلخ ...


که از اعماق تنهایی بیرون می آید


دستم را بگیر ،من به بودن تو نیاز دارم


نیمه گمشده ام نیستی...


که با نیمه دیگر به جست و جویت برخیزم


که تو تمام گمشده منی ...


تمام گمشده من...!

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:40 توسط boshra| |

بچه ها میاید نظر بدید دیگه....

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1398برچسب:,ساعت 17:3 توسط boshra| |

سلام...تو بودی؟...تو نبودی؟....چرا اومدی؟اومدی گفتی ببخشید؟؟؟

آخه خواهری مگه من میتونم نبخشمتون؟هان؟بعده اینهمه سال منو نشناختین؟عزیم تقصیرو گردن روزگار ننداز...ما خودمون سرنوشتمونو میسازیم...

خواهری جونم من هیچوقت شماهارو به دوستام نفروختم...همیشه و الان دارم دوستامو به شماها میفروشم مثل الان که کسیو که دوسش دارم دارم از دست میدم...

اما شماها...اشکال نداره...اگه منو فروختین...به سپیده،به مهران،به پریا یا به هرکسه دیگه هیچ اشکالی نداره...

اگه دوسم ندارین اگه از من بدتون میاد اشکال نداره...اما من همیشه و همیشه آبجی هامو دوست داشتمو دارم...با اینهمه اگه یه روز دلتون گرفت ناراحت بودین کمک خواستین گیر افتاده بودین یا هرچیزه دیگه من هستم...من هیچوقت آبجی هامو نمیفروشم...اگه کاری کردین بازم میگم من بودم....حتی اگه از هیچی خبر نداشته باشم...اینو مطمئن باشین...دختر بده من شدم لااقل ففقط من بد بمونم...واسه حواهرام دوستام که سهله جونمم میدم....

همیشه دوستتون داشتم دارم و خواهم داشت

مواظب همدیگه باشین...امیدوارم هرکی که جای منو گرفته باهاش خوشبخت شین و قدرتونو بدونه...شاید من قدرتونو ندونستم که به ابن زودی از دستتون دادم....

در خر صورت...آرزوتون آرزو منه....خدا منو ببخشه

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:25 توسط boshra| |

از بس درد کشیدم و خندیدم فکر کردند درد ندارم ضربه هارا محکم تر زدند

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:48 توسط boshra| |

 


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
"
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمیدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:35 توسط boshra| |

سلان بچه ها...یعنی وبلاگه من انقد بده که نظرات کمه؟

در هر صورت...

میدونین...دلم گرفته...خیی بد...خیلی سخته خودتو فدای دیگران کنی اما باز اونا تورو نبینن

خیلی سخته بدونی تنها کسی که تو جمعتون قسمتونو نشکسته تویی و بازم تو تنهایی بمونی

خیلی سخته نتونی جلو خواسته ی عزیزترین کسات نه بگی اما باز اونا بگن...خودت خواستی...

خیلی سخته وقتی میبینی کسی غبار غم رو صورتشه دلت بشکنه ولی وقتی صدای زجه ههات عالمو پر کرده هیچکس نبینتت

خیلی سخته همیشه به دیگران بگی بخند اما لبخند خودت تلخو از سره اجبار باشه

خیلی سخته رابطه و دوستی آدمو واست مهم باشه و سعی در پایداریشون داشته باشی اما ازت متنفر باشنو بگن:تو فقط یه دو به هم زنی

من اینم بچه ها...ولی اما باز میگم:بیخیال من...بخندین....

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:6 توسط boshra| |

akhe chera?on ke dosam dasht...gonaahe man chie?

diruz besh zang zadam...bara avalin bar saram dad keshid...hanuz gosham az sedash sot mikeshe....

yani on dokhtare vaghean arzeshesh enghad bishtar az mane?

chera enghad azabam mide?....

khodaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa

khojaei paaaaaaaaaas?

akhe cheraaaaaaaa

نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8:36 توسط boshra| |

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.


از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن میسوزد

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست.

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد.

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد.

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد میشود.

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر میگذارد

از خود عشق پرسیدم عشق چیست؟ گفت فقط یک نگاه

نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,ساعت 7:48 توسط boshra| |

تو زن شدی نه برای در حسرت ماندن یک بوسه
بلکه برای خلق بوسه ای از جنس ارامش.

تو زن نشدی که همخواب ادم های بیخواب شوی
زن شدی که برای خواب کسی رویا شوی.

تو زن نشدی که در تنهاییت حسرت اغوشی عاشقانه را داشته باشی
زن شدی تا اغوشی عاشقانه در تنهایی عشقت باشی.

تو زن شدی که برویانی و بپرورانی.عشق بورزی و همه عاشقت باشن

نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,ساعت 7:40 توسط boshra| |

و خدا گفت "بیا" !!!...
لج کردم !!!!!


بار دیگر آرام ؛ چشم در چشم خدایم ...
یک کرشمه با چشم! ؛
" یا حبیبم ، باز آ ... "

- لج کردم !
شرم سنگینیه چشمش اما ... !!

سر به زیر
و راه کج کردم
و با روی گرانی رفتم !

فریاد زد : " هااااای عزیز ... معشوقم " !
از نفس افتادم...
و دلم پای به پای باران...
لحظه ای گام به گام و آرام....!
و نگاهی به عقب : "با من بود؟؟!!!"
اشک در چشم خدا حلقه ی گردون زده بود ...!
ناگهان گفت : " حبیبا ... ساکت !
لحظه ای بر من عاشق گوش کن..." !!!
ناخودآگاه پریدم که بگویم "العفو" ... !
که نهیبم داد: "ساکت ... گوش کن!
و به آغوشم آی ، حرف هایی دارم ... " !
و شروع کرد خدایم... ،
و در گوشم گفت : ".................."
و دل من را برد ...
مات و مبهوت ... به يك عالم ديگر !
كه زبان همه لال است در آن وادي مبهم ... !

نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:14 توسط boshra| |

حق داری نگاهم نکنی
حق داری اخمهایت در هم کشیده و روی ازمن بتابانی
اما مگر من جز تو که را دارم ؟
درست است ! حق با توست ! دوباره اشتباه کردم دوباره توبه شکستم
خودت گفتی صد بار اگر توبه شکستی باز آ
می آیم اما این بار می مانم
نگاهم کن
می ترسم
با من قهر نکن
می دانم رنجیده ای
با من قهر نکن
جهنم از قهر تو بر پا می شود
دستانم را بگیر
یک بار دیگر
به تو تکیه دارم از همین لحظه و دوباره
به تو
دوستت دارم خدایم

نوشته شده در پنج شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:56 توسط boshra| |

 

 

 

 

 

خوابم یا بیدارم تو با منی با من

همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن

باور کنم یا نه هرم نفسهاتو

ایثار تن سوزه نجیب دستاتو

خوابم یا بیدارم لمس تنت خواب نیست

این روشنی از توست بگو از آفتاب نیست

بگو که بیدارم بگو که رویا نیست

بگو که بعد از این جدایی با ما نیست

اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم

بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم

بذار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره

عاشق مرگه که شاید توي دست تو بمیره

خوابم یا بیدارم اي اومده از خواب

 

 

 

 

 

 

 

آغوشتو وا کن قلب منو دریاب

 

 

 

براي خواب من اي بهترین تعبیر

با من مدارا کن اي عشق دامنگیر

من بی تو اندوه سرد زمستونم

پرنده اي زخمی اسیر بارونم

اي مثل من عاشق همتاي من محجوب

بمون ، بمون با من اي بهترین اي خوب

نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:43 توسط boshra| |

زندگی یعنی بازی...سه...دو....یک....سوت داور...بازی شروع شد...

دویدی...دست و پا زدی ...غرق شدی....

دل شکستی...عاشق شدی...بی رحم شدی....

مهربان شدی...

بچه بودی...بزرگ شدی...پیر شدی...

سوت داور...بازی تمام شد...زندگی را باختی

اشکاتو پاک کن همسفر....گاهی باید بازی رو باخت....اما اینو یادت باشه میشه زندگی رو ساخت...

نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:49 توسط boshra| |

عاشقت خواهم ماند...بی آنکه بدانی....

دوستت خواهم داشت... بی آنکه بگویم...

درددل خواهم گفت....بی هیچ کلامی...

گوش خواهم داد ....بی هیچ سخنی....

در آغوشت خواهم گریست....بی آمکه حس کنی....

در تو ذوب خواهم شد....بی هیچ حرارتی....

اینگونه شاید احساسم نمیرد....

.................

عیدتون مبارک دوستای گلم.....

نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط boshra| |

شب را دوست دارم چون دیگر رهگذری از کوچه پس کوچه های شهرم نمیگذرد تا سرگردانی مرا ببیند...

چون انتها را نمی بینم که برای رسیدن به آن اشتیاقی نداشته باشم....

شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه چشمان بی فروغم نمیبیند....

شب را دوست دارم چرا که اولین بار تورا در شی یافتم....

از شب میترسم چون تورا در شب از دست داده ام....

از شب متنفرم.....

به اندازه تمام عشق های دروغین با آفتاب قهرم چرا شب ها به دیدارم نمی آید....

آه خدایا خستم....

از شب....

از روز....

از زندگی....

نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:39 توسط boshra| |

نمیدونم چی بگم...حتی نمیدونم از کجا باید شروع کنم...شاید تقدیره...شاید تقصیره خودمه...خودمه که زندگیمو

بادستای خودم به آتیش کشیدم...تقصیر خودمه که خودمو برای همیشه محکوم به تنهایی کردم...به تاریکی...به یه

اتاق در بسته که تنها جاییه که تو این این شرایط بم آرامش میده...تقصیر خودمه که دریچه دلمو باز گذاشتمو از بدی

هایی که بم کرده بودن گذشتم...بخشیدمو عاشق شدم...بدونه اینکه بدونم این عشق تیشه به ریشم میزنه...

بدونه اینکه بدونم بعد یه مدت خنده اشک مهمونه همیشگی چشمام میشه...بدونه اینکه بدونم با این انتخاب دیگه

جایی تو این دنیا ندارم عاشق شدمو از حرفای دیگران گذشتم...کورو کر شدمو هیچیو ندیدم...حتی اعترافای

خودشم در نظرم دروغ محض بود...

ولی با این حال بازم به این عشق میبالمو فراموشش نمیکنم که بهترین روزهای عمرم بود...

من میخواستم روحشو تصاحب کنم نه جسمشو اما اون تمام عشقه منو هوس میدید...وقتی فهمید که دیگه دیر

شده بود...وقتی که دیگه راهه بر گشتی براش نبود...نه توسط من بلکه توسط دیگران...و بعد به خاطر اینکه عذابم

نده رفت...برای همیشه...

اما امید دارم...ته دلم جوونه امیدی هست...و عشقی که هنوز شعله هاش وجودمو میسوزونه...

شاید...شاید یه روز برگرده...فقط به امید اون روز...

.

.

.

واسم دعا کنین...

نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:53 توسط boshra| |

 

باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست

تو ساده دل کندی  ولی تقدیر بی تقصیر نیست

با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی

باید تورو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی

کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه

اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه

دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور

وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره

عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره

باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی

راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی

محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی

محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی

باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست

تو ساده دل کندی  ولی تقدیر بی تقصیر نیست

باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی

راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:30 توسط boshra| |

 

 

 شکایت عشق ندیدی چشمهایم زیر پایت جان سپرد آخر گلویم از صدای های هایت جان سپرد آخر نفهمیدی صدایم بغض سنگینی به دوشش بود به دوشش بود اما از جفایت جان سپرد آخر نترسیدی بگوید عاشقی نفرین به آیینت که از چشمان جادویت خدایت جان سپرد آخر نمی دانی و می دانم که می دانم نمی دانی که دل در خواهش آن انزوایت جان سپرد آخر چقدر عزلت نشینی از برای یار دلگیر است بخوان شعرم که شعرم در هوایت جان سپرد آخر ... فریاد

 چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه

 به جرم اینکه خیلی ساده بودم/ به زندان دلت افتاده بودم / اگر چه حکم چشمانت ابد بود/ برای مرگ هم آماده بودم

 ای کاش کودک بودم ،تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود. ای کاش کودک بودم ، تا از ته دل می خندیدم، نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم. ای کاش کودک بودم ، تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه تو، همه چیز را فراموش می کردم

 عشق افسانه نیست آنکه عشق آفرید دیوانه نیست عشق آن نیست که در کنارش باشی عشق آن است که به یادش باشی

 

آنگاه که ضربه های تیشه زندگی را بر ریشه آرزوهایت حس می کنی، به خاطر بیاور که زیبایی شهاب ها از شکستن قلب ستارگان است

سکوتم را به باران هدیه کردم/ تمام زندگی را گریه کردم/ نبودی در فراق شانه‌هایت / به هر خاکی رسیدم تکیه کردم

 

اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد ؛ ...خبرم کن ... بهت قول نمیدم که میخندونمت .ولی می تونم باهات گریه کنم ...اگه یه روز خواستی در بری ...حتماً خبرم کن ،قول نمیدم که ازت بخوام وایسی .اما می تونم باهات بیام ...اما اگه یه روز سراغم رو گرفتی ...و خبری نشد ...سریع به دیدنم بیا ...احتمالاً بهت احتیاج دارم

 

 

 وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه وقتی دلت خواست ازغصّه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته

 

نمی‌نویسم، چون می‌دانم هیچ گاه نوشته‌هایم را نمی‌خوانی، حرف نمی‌زنم، چون می‌دانم هیچ گاه حرف‌هایم را نمی‌فهمی، نگاهت نمی‌کنم، چون تو اصلا نگاهم را نمی‌بینی، صدایت نمی‌زنم، زیرا اشک‌های من برای تو بی‌فایده است، فقط می‌خندم، چون تو در هر صورت می‌گویی من دیوانه‌ام

 

 شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:16 توسط boshra| |

 

از این عادات بی تغییر

از این حالات بی تعبیر

از این نوشتنی های نا خواندنی

از این منی که در ابتدا بود تا آن تویی که در اتنهاست

خسته ام

پشت دیوارهای بی پنجره ، زندگی معنا ندارد

فقط داستانی است خالی از حادثه ، محدود به من

کاش صبر را انقدر خوب فرا نمی گرفتم

کاش سقف طاقتم کوتاه بود

شاید من ، اینجا ، حاصل یک خودکشی در دنیای دیگر باشم

شاید هم نه ،

شاید این دروغ ،حقیقت باشد

پس کمی آهسته تر رد شو

خسته گی هایم بیدار می شوند

 

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:53 توسط boshra| |

چه لحظه درد آوریه...اون لحظه که می پرسه خوبی؟...بغض تو گلوت گیر می کنه...

5 خط تایپ می کنی ولی به جای ENTER همه رو پاک می کنی و میگی:

حوبم...مرسی...تو خوبی؟

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط boshra| |

زندگی یعنی بازی...

سه...دو...یک...سوت داور...

بازی شروع شد...

دویدی...دست و پا زدی...غرق شدی...

دل شکستی...عاشق شدی...بی رحم شدی...مهربان شدی...

بچه بودی...بزرگ شدی...پیر شدی...

سوت داور...

بازی تمام شد...

زندگی را باختی...

اشکاتو پاک کن همسفر ...گاهی باید بازی رو باخت اما اینو یادت باشه میشه زندگی رو ساخت...

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:50 توسط boshra| |

 

خستم از لبخند اجباری خستم از حرفای تکراری

خسته از خواب فراموشی،زندگی با وهم بیداری

این همه عشق های کوتاه و این تحمل های طولانی

سرگذشت بی سر انجام و گم شدن تو شب طوفانی

حقیقت پیش رومون بود ولی باور نمیکردیم

همینه روز روشن هم پی خورشید می گردیم

نشستیم رو به روی هم، تو چشمامون صفایی نیست

نه با دیدن نه با گفتن ، به قلب لحظه راهی نیست

من و تو گم شدیم انگار تو این دنیای وارونه

که دریاشم پر از حسرت ،همیشه فکر بارونه

سراغه عشقو میگیریم تو اشک گریه آخر

تو دریای ترک خورده ،میون موج و خاکستر

این همه عشق های کوتاه و این تحمل های طولانی

سرگذشت بی سر انجام و گم شدن تو شب طوفانی

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:0 توسط boshra| |

 

حقیقت داره این روزا ...دارم از غصه میمیرم

حالم این روزا خوب نیست و ....یه دنیا از تو دلگیرم

حقیقت داره تو نیستی....چه قد سخته برای من....

آخه این اول راه بود....یکم زود بود واسه رفتن

حقیقت داره که رفتی؟...هنوز تو شک و تردیدم

دیگه قلبت نبود با من...تو چشمات اینو میدیدم

حقیقت داره این تلخی...چه قد تلخه مثه قهوه

یکم دیر اما فهمیدم....که عکسم تو چشات محوه

حقیقت داره تو رفتی...واسه برگشتنت دیره

هنوز دلتنگتم اما...دیگه گریم نمیگیره

حقیقت داره من تنهاام...هنوز درگیر این دردم

حقیقت داره که گفتی...پیش تو بر نمی گردم

...................................

 

 

بچه ها داغونم....داغون.....

 

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:57 توسط boshra| |

خیلی حیف شد عشق خوبم چرا پیش من نموندی؟

هدفم یکی شدن بود چرا به اینجا رسوندی؟

یه دفعه شدی غریبه من تلاشم موندنت بود

فاصله گرفتی از من دیگه وقت رفتنت بود

برو هرجا که دلت خواست،رفتی عشقم به سلامت

پیش میاد بازم دوباره به کسی دل کنه عادت

آسمون صاف و قشنگه بعد رفتنت هنوزم

برای برگشتن تو دل به جاده نمی دوزم

این رو میدونم یه روزی یه کسی میاد دوباره

یکی که حاضره حتی جونشو برام بزاره

قد حسمو بدونه عاشقم باشه بمونه

هنوز از راه نرسیده از جدایی ها نخونه

برو هرجا که دلت خواست رفتی عشق

پیش میاد بازم دوباره به کسی دل کنه عادت

.............

سلام بچه ها...من تازه این وبلاگو زدم....اینم اولین پستمه...با نظراتتون همراهیم کنین

همتونو دوس دارم.اسمم بشراست

نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:36 توسط boshra| |


Power By: LoxBlog.Com