جرم عاشقانه

عشق...!

نمیدونم چی بگم...حتی نمیدونم از کجا باید شروع کنم...شاید تقدیره...شاید تقصیره خودمه...خودمه که زندگیمو

بادستای خودم به آتیش کشیدم...تقصیر خودمه که خودمو برای همیشه محکوم به تنهایی کردم...به تاریکی...به یه

اتاق در بسته که تنها جاییه که تو این این شرایط بم آرامش میده...تقصیر خودمه که دریچه دلمو باز گذاشتمو از بدی

هایی که بم کرده بودن گذشتم...بخشیدمو عاشق شدم...بدونه اینکه بدونم این عشق تیشه به ریشم میزنه...

بدونه اینکه بدونم بعد یه مدت خنده اشک مهمونه همیشگی چشمام میشه...بدونه اینکه بدونم با این انتخاب دیگه

جایی تو این دنیا ندارم عاشق شدمو از حرفای دیگران گذشتم...کورو کر شدمو هیچیو ندیدم...حتی اعترافای

خودشم در نظرم دروغ محض بود...

ولی با این حال بازم به این عشق میبالمو فراموشش نمیکنم که بهترین روزهای عمرم بود...

من میخواستم روحشو تصاحب کنم نه جسمشو اما اون تمام عشقه منو هوس میدید...وقتی فهمید که دیگه دیر

شده بود...وقتی که دیگه راهه بر گشتی براش نبود...نه توسط من بلکه توسط دیگران...و بعد به خاطر اینکه عذابم

نده رفت...برای همیشه...

اما امید دارم...ته دلم جوونه امیدی هست...و عشقی که هنوز شعله هاش وجودمو میسوزونه...

شاید...شاید یه روز برگرده...فقط به امید اون روز...

.

.

.

واسم دعا کنین...

نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:53 توسط boshra| |

 

باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست

تو ساده دل کندی  ولی تقدیر بی تقصیر نیست

با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی

باید تورو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی

کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه

اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه

دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور

وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره

عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره

باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی

راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی

محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی

محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی

باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست

تو ساده دل کندی  ولی تقدیر بی تقصیر نیست

باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی

راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:30 توسط boshra| |

 

 

 شکایت عشق ندیدی چشمهایم زیر پایت جان سپرد آخر گلویم از صدای های هایت جان سپرد آخر نفهمیدی صدایم بغض سنگینی به دوشش بود به دوشش بود اما از جفایت جان سپرد آخر نترسیدی بگوید عاشقی نفرین به آیینت که از چشمان جادویت خدایت جان سپرد آخر نمی دانی و می دانم که می دانم نمی دانی که دل در خواهش آن انزوایت جان سپرد آخر چقدر عزلت نشینی از برای یار دلگیر است بخوان شعرم که شعرم در هوایت جان سپرد آخر ... فریاد

 چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه

 به جرم اینکه خیلی ساده بودم/ به زندان دلت افتاده بودم / اگر چه حکم چشمانت ابد بود/ برای مرگ هم آماده بودم

 ای کاش کودک بودم ،تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود. ای کاش کودک بودم ، تا از ته دل می خندیدم، نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم. ای کاش کودک بودم ، تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه تو، همه چیز را فراموش می کردم

 عشق افسانه نیست آنکه عشق آفرید دیوانه نیست عشق آن نیست که در کنارش باشی عشق آن است که به یادش باشی

 

آنگاه که ضربه های تیشه زندگی را بر ریشه آرزوهایت حس می کنی، به خاطر بیاور که زیبایی شهاب ها از شکستن قلب ستارگان است

سکوتم را به باران هدیه کردم/ تمام زندگی را گریه کردم/ نبودی در فراق شانه‌هایت / به هر خاکی رسیدم تکیه کردم

 

اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد ؛ ...خبرم کن ... بهت قول نمیدم که میخندونمت .ولی می تونم باهات گریه کنم ...اگه یه روز خواستی در بری ...حتماً خبرم کن ،قول نمیدم که ازت بخوام وایسی .اما می تونم باهات بیام ...اما اگه یه روز سراغم رو گرفتی ...و خبری نشد ...سریع به دیدنم بیا ...احتمالاً بهت احتیاج دارم

 

 

 وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه وقتی دلت خواست ازغصّه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته

 

نمی‌نویسم، چون می‌دانم هیچ گاه نوشته‌هایم را نمی‌خوانی، حرف نمی‌زنم، چون می‌دانم هیچ گاه حرف‌هایم را نمی‌فهمی، نگاهت نمی‌کنم، چون تو اصلا نگاهم را نمی‌بینی، صدایت نمی‌زنم، زیرا اشک‌های من برای تو بی‌فایده است، فقط می‌خندم، چون تو در هر صورت می‌گویی من دیوانه‌ام

 

 شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:16 توسط boshra| |

 

از این عادات بی تغییر

از این حالات بی تعبیر

از این نوشتنی های نا خواندنی

از این منی که در ابتدا بود تا آن تویی که در اتنهاست

خسته ام

پشت دیوارهای بی پنجره ، زندگی معنا ندارد

فقط داستانی است خالی از حادثه ، محدود به من

کاش صبر را انقدر خوب فرا نمی گرفتم

کاش سقف طاقتم کوتاه بود

شاید من ، اینجا ، حاصل یک خودکشی در دنیای دیگر باشم

شاید هم نه ،

شاید این دروغ ،حقیقت باشد

پس کمی آهسته تر رد شو

خسته گی هایم بیدار می شوند

 

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:53 توسط boshra| |

چه لحظه درد آوریه...اون لحظه که می پرسه خوبی؟...بغض تو گلوت گیر می کنه...

5 خط تایپ می کنی ولی به جای ENTER همه رو پاک می کنی و میگی:

حوبم...مرسی...تو خوبی؟

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط boshra| |

زندگی یعنی بازی...

سه...دو...یک...سوت داور...

بازی شروع شد...

دویدی...دست و پا زدی...غرق شدی...

دل شکستی...عاشق شدی...بی رحم شدی...مهربان شدی...

بچه بودی...بزرگ شدی...پیر شدی...

سوت داور...

بازی تمام شد...

زندگی را باختی...

اشکاتو پاک کن همسفر ...گاهی باید بازی رو باخت اما اینو یادت باشه میشه زندگی رو ساخت...

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:50 توسط boshra| |

 

خستم از لبخند اجباری خستم از حرفای تکراری

خسته از خواب فراموشی،زندگی با وهم بیداری

این همه عشق های کوتاه و این تحمل های طولانی

سرگذشت بی سر انجام و گم شدن تو شب طوفانی

حقیقت پیش رومون بود ولی باور نمیکردیم

همینه روز روشن هم پی خورشید می گردیم

نشستیم رو به روی هم، تو چشمامون صفایی نیست

نه با دیدن نه با گفتن ، به قلب لحظه راهی نیست

من و تو گم شدیم انگار تو این دنیای وارونه

که دریاشم پر از حسرت ،همیشه فکر بارونه

سراغه عشقو میگیریم تو اشک گریه آخر

تو دریای ترک خورده ،میون موج و خاکستر

این همه عشق های کوتاه و این تحمل های طولانی

سرگذشت بی سر انجام و گم شدن تو شب طوفانی

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:0 توسط boshra| |

 

حقیقت داره این روزا ...دارم از غصه میمیرم

حالم این روزا خوب نیست و ....یه دنیا از تو دلگیرم

حقیقت داره تو نیستی....چه قد سخته برای من....

آخه این اول راه بود....یکم زود بود واسه رفتن

حقیقت داره که رفتی؟...هنوز تو شک و تردیدم

دیگه قلبت نبود با من...تو چشمات اینو میدیدم

حقیقت داره این تلخی...چه قد تلخه مثه قهوه

یکم دیر اما فهمیدم....که عکسم تو چشات محوه

حقیقت داره تو رفتی...واسه برگشتنت دیره

هنوز دلتنگتم اما...دیگه گریم نمیگیره

حقیقت داره من تنهاام...هنوز درگیر این دردم

حقیقت داره که گفتی...پیش تو بر نمی گردم

...................................

 

 

بچه ها داغونم....داغون.....

 

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:57 توسط boshra| |

خیلی حیف شد عشق خوبم چرا پیش من نموندی؟

هدفم یکی شدن بود چرا به اینجا رسوندی؟

یه دفعه شدی غریبه من تلاشم موندنت بود

فاصله گرفتی از من دیگه وقت رفتنت بود

برو هرجا که دلت خواست،رفتی عشقم به سلامت

پیش میاد بازم دوباره به کسی دل کنه عادت

آسمون صاف و قشنگه بعد رفتنت هنوزم

برای برگشتن تو دل به جاده نمی دوزم

این رو میدونم یه روزی یه کسی میاد دوباره

یکی که حاضره حتی جونشو برام بزاره

قد حسمو بدونه عاشقم باشه بمونه

هنوز از راه نرسیده از جدایی ها نخونه

برو هرجا که دلت خواست رفتی عشق

پیش میاد بازم دوباره به کسی دل کنه عادت

.............

سلام بچه ها...من تازه این وبلاگو زدم....اینم اولین پستمه...با نظراتتون همراهیم کنین

همتونو دوس دارم.اسمم بشراست

نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:36 توسط boshra| |


Power By: LoxBlog.Com